یک سالی که گذشت
به نام خدا
یادم هست پارسال تابستون به شدت درگیر خودم بودم
اوایل فکر میکردم که من هدف دارم اما همت ندارم واسه همینه که هی به خدا قول میدم هی میشکنمش ..
اما یکم که گذشت به این نتیجه رسیدم که اصلا هدف ندارم .فقط یه مشت آرزو که خودم هم میدونستم آرزوئه دورم رو گرفته بود به واقع نمیدونستم از زندگیم وعمرم چی میخوام ؟اون چیزی که به زبون میگم ؟یا ...
یه چیز رو خوب میدونستم دیگه نمیخواستم 1پام توقایق باشه و1پام توخشکی ..که تعادل نداشته باشم.
دوست داشتم همه ی زندگیم توی یک مسیر باشه به سمت یک نقطه مشخص به سمت یک خواسته اصلی اون موقع بود که یه کتاب خیلی خوب به دستم رسید: "معراج السعاده" ..ماه رمضان بودومن باخودم قرار گذاشته بودم که این کتاب رو برخلاف عادتم کم کم بخونم یکم قبل از اون کتاب لشکرخوبان رو خونده بودم که واقعا دیدم رو عوض کرده بود به خیلی از مسائل مثلا تلاش کردن وزحمت کشیدن و...واقعا یک خواستی در من ایجاد شده بود به دنبال اصل بودم واقعا احتیاج داشتم به اینکه با خود واقعیم روبرو بشم نه اون کسی که همه ازخودم بهم ارائه داده بودن نمیخواستم خودم رو در آینه ی دیگران ببینم نمیخواستم غیراز واقعیت روببینم ..جمله های کتاب معراج السعاده به دلم می نشست..
خوب نشده بودم اما نسبت به قبلم خیلی طرز فکرم عوض شده بود....بقیه ی مسائلی که قبلا خیلی برام ارزش داشت برام بی ارزش شده بودوبعضی چیزها برام ارزشمندتر شده بود
آرامشی وجودم روگرفته بود آرامشی ناشی از اطمینان .اطمینان به هدفم وراهم به شدت قاطع شده بودم.دیگه نمیخواستم هیچکاری رو جز در راه هدفم انجام بدم هدفم خیلی برام عزیز بود.ایام مدرسه نزدیک میشد ومن باید خودم رو برای مدرسه آماده میکردم.1چیز بود که به شدت آزارم میداد ..من برای هدفم درس نمیخوندم.متاسفانه تمام درس خوندن من برای مسائل مسخره وپیش پاافتاده بود...این بود که با خودم شدید درگیر شدم احادیث علم رومیخوندم وسعی میکردم که خودم روقانع کنم درس خوندنم در راه هدفمه اما آدم که خودش رو میشناسه ...نبود به واقع نبود...واسه همین درس خوندن برام بی ارزش شده بود.
تا اینکه 1قسمت از لشکر خوبان یادم اومد(شخصیت اصلی داستان در زمان جنگ هم سن من بودوقبل از جنگ فوق العاده درس نخون وبازیگوش بود اما از اثرات جبهه طوری تغییر میکنه که در حین جنگ وجبهه تمام امتحانات مدرسش عالی میشه خودشون میگفتن: "اون روزا بین مدرسه وجبهه هیچ فرقی نمیدیدم")
ازراههای مختلف میخواستم خودم رو قانع کنم درس خوندنم در راه هدفمه تادلسرد نشم ....خلاصه انقدر پی این تردید روگرفتم که داشت به افراط کشیده میشد وشایدهم به افراط کشیده شد...بعداز یه مدت همینطور به ذهنم رسید درباره واژه جهاد علمی سرچ کنم وبعداز اون با وبلاگ جهاد علمی آشنا شدم ...فوق العاده بود ...جایی بود که احساس میکردم افرادی باهدف شبیه به من جمع شدن...فقط خدا میدونه تک تک اون مطالب چقدر برای من مهم واثر گذار بود...تردید هام کم کم محو میشد .. مطمئن شده بودم درس خوندنم در مسیر هدفمه ..دیگه خوندن جهاد علمی جزء برنامم شده بود ... وقتی 1مدتی بلاگفا به مشکل خورد...واقعا ناراحت بودم .
تااینکه امسال ماه رمضان به لطف خدابواسطه خواهر عزیزم توفیق عضویت دراین جمع نصیبم شد. خیلی خداروشکرمیکنم بابت این مسئله وازهمه ی شماهم کمال تشکر رودارم .همه ی شما خیلی به من کمک کردین. امیدوارم خدابهترین خیرش که شهادت هست رونصیبتون کنه وان شاالله خدا ازهمه ی شما راضی باشه.
عید قربان روهم تبریک میگم...التماس دعا....یازهرا
- ۹۴/۰۷/۰۲